یه معلم قرآن داشتیم،با من لج افتاده بود.
نمره ام رو کم میداد،بد نگام میکرد...
یه سری جوابشو دادم که گفت بزار برم دفتر، مدیر رو صدا کنم تا حالیت بشه.
مانتوش هم از این مانتو ها بود که کلی نخ و پارچه اضافی داش
خلاصه این در رو باز کرد و خواس بره که یهو لباسش گیر کرد.فکر کرد من گرفتمش که نزارم بره دفتر:/
گفت:ولم کن،موقعی که جوابمو میدادی باید به اینجاش فکر میکردی.
ما هم تو کلاس درحال انفجار بودیم:/
یهو مدیر جلو در کلاس سبز شد.ما هم دیگه ترکیدیم و زدیم زیر خنده.
این خانم تازه اونجا فهمید لباسش به دستگیره گیر کرده.