امروز خبر رسید صنم دیگر نیست.

صدای قدم‌هایش در راهروها خاموش شده

و خانه‌ای که پر از نفس‌های او بود،

حالا سرد و بی‌صداست.

روی میز هنوز یادداشت‌هایش جا مانده،

خاطراتش در گوشه‌گوشهٔ اتاق

مثل سایه‌ای سنگین نفس می‌کشند.

هیچ‌کس باور نمی‌کند

که از این پس نامش فقط در بغض‌ها باشد.

لبخند صنم در قاب عکسی قدیمی

می‌درخشد و می‌سوزاند.

ما مانده‌ایم با نبودنش،

با دستی خالی که هر بار در هوا

به سویش دراز می‌شود

و جز سکوت، چیزی نمی‌یابد.

صنم رفت

و جهان با رفتنش

تاریک‌تر شد.