دیروز دانیال سمتم اومد،دستشو دور کمرم حلقه کرد؛میترسیدم اون اتفاقی که هرشب کابوسشو داشتم بیوفته و خب...افتاد!

میدونستم اتفاق خوبی نیوفتاده که داره اینجوری رفتار میکنه.

به آرومی لب زد:

_لاوندرم؟

نگاهش غمگین بود،میدونستم میخواد چی بگه،ولی هنوز امیدوار بودم حدسیاتم اشتباه باشه.

_بله دانیال؟

اشک توی چشم هام حلقه زده بود،ولی سعی میکردم خودمو کنترل کنم.

_خانواده هامون نمیذارن باهم باشیم،ببخشید...

ایکاش یکم مقدمه چینی میکرد برای چیزی که میخواست بگه،چون من واقعا آمادگی شنیدنش رو نداشتم.

_ولی تو...نمیتونی به همین راحتی منو ترک کنی...بگو،بگو بهم که همش شوخیه.

اشک هاش بالاخره حلقه چشم هاش رو شکستن.

_ببخشید عزیزم،لیاقت تو خیلی بیشتر از منه؛نمیتونم خوشبختت کنم...

داشت ترکم میکرد؛میدونستم این آخرین دیداره،پس فریاد زدم:

_نروووو من با تو خوشبخت میشمممم من تورو دوست دارممم.

اما دانیال فقط برگشت،نگاه غمگینی بهم انداخت،و بعدش ترکم کرد...

تا صبح گریه کردم،اره من فقط میخواستم با اون باشم!حالا که دارم این رو مینویسم،من خانوادمون رو بخاطر بودن باهاش به قتل رسوندم!

____________________________

مدیونین فکر کنین این داستانو خودم نوشتم و فقط یه بخشی از زندگی خیالیمه😂